آترین جونه مامانیآترین جونه مامانی، تا این لحظه: 15 سال و 28 روز سن داره

آترین دختر زیبا و پر انرژی مامان و بابا

گردش .. بازی .... جیــــــغ.... سواد اموزی

سلام دختر عزیزم سلام نفسم سلام عمرم سلام عشقم سلام دختر جیغ جیغو من سلام به اون دله مهربون و نازکت جمعه به همراه بابا بزرگ و عمو معین رفتیم جنگل کلی دنباله یه جای خوب واسه نشستن گشتیم تا اینکه به محله وسایله بازی بچه ها رسیدیم وبه درخواست شما همان نزدیکی نشستیم چند ساعتی توی پارک بازی کردی که بیشترش سواره تاب بودی مادری همیشه به سمته خطر میری اون روز هم بعد از تمام شدن کباب شما رفتی سراغه ذغال و اتیش بازی و باز نگرانی های من همیشه باید مراقبت باشم چون از هیچ خطری هراس نداری و میترسم خدایی نکرده به خودت اسیب برسونی دخترم مامانی خیلی دوست داره و تحمله کوچکترین ناراحتیه شما رو نداره عزیزم همیشه مواظبه خودت ب...
28 مرداد 1392

عمـــــو معین

سلام دختره نازم چند روزیه که داریم کابینتامونو عوض میکنیم و فرشا روهم فرستادیم قالیشویی خونه حسابی به هم ریخته شده و یه فرصت خوبی واسه شما شده که تو این به هم ریختگی همش توپ بازی و از وسایله اشپز خونه به جای اسباب بازی استفاده کنی چند روزه پیش عمو معین اومد تهران ودیروز هم بابا بزرگ شما حسابی با عمو سرگرم شدی اونم خیلی حوصله به خرج میده و همه جوره با شما راه میاد عکس در ادامه مطلب       ...
25 مرداد 1392

پارک ارم

سلام گله مامان امیدوارم همیشه مثل امروز لبات بخنده شاده شاد باشی و در سلامت کامل به سر ببری چند وقتی بود که تصمیم داشتیم شما رو ببری پارکه ارم اما نمیدونم چرا نمیشد دیشب که از خونه مامان جون داشتیم برمیگشتیم با بایی تصمیم گرفتیم که امروز ببریمت شهره بازی مورده علاقت بابایی یکی از دوستاشم که یه نوه تقریبا هم سنه شما داشت و گفت باهامون بیاد که شما هم خیلی تنها نباشی بعد از ظهر راه افتادیم به سمت جاده کرج در طوله مسیر شما خیلی خوشحال بودیو دلت میخواست زودتر برسیم جاده خوت بود و خیلی زود رسیدیم قرار شد اول بریم باغ وحش توی باغ همه حیوونای مورده علاقت بود و تو حسابی از دیدنشون ذوق میکردی جلوی همه ی قفس ها نرده بود و از نرده ها میرفتی بال...
19 مرداد 1392

عید فطـــر .....خونه مامان جون

سلام عشقه مامان دیروز اخرین روزه ماه رمضون بود و چند وقتی بود دلمون واسه مهسا (دختر دائی مامانی)تنگ شده بود زنگ زدم و محسا و خاله جونو دعوت کردم خاله جون هر روز صبح میره سره کار و تا ساعت ٥ ادارست برای همین مدتی بود یه دله سیر پیشه هم نبودیمو من و شما حسابی دلتنگش شده بودیم البته اگه ما هر روز باهاش تلفنی حرف نزنیم انگار یه چیزی گم کردیم خلاصه شما از لحظه ای که خاله جون و مهسا اومدن فقط دلت میخواست با شما بازی کنن و حرف بزنن بعدشم همه ی لاکاتو اوردیو هر بلایی که دلت خواست سره ناخن های مهسا اوردی اون بنده خدا هم حرفی نزد وقتی هم میخواستن برن شما جلوشونو میگرفتی و مخالفت میکردی و دیروز تا بعد از ظهر با هم بودیم و خیلی خوش گذشت شب برای...
18 مرداد 1392

اترین و مامانـــــــی و شیطنت

سلام دختر نازنینم چند وقتیه خیلی لجباز شدی و خیلی اذیتم میکنی دائم در حال جیغ و داد کردن هستی تا میام بهت چیزی بگم فوری انگشت اشارتو میبری بالا و ادای منو در میاری هر چی موقع ناراحتیم بهت میگم شما به خودم میگی و برام شرط میزاری. اگر چیزی بر وفق مرادت نباشه جنجال به پا می کنی مثلا اگر بخوای سی دی نگاه کنی کافیه فقط یه بار بگم بسه دیگه خاموشش کنیم.هر وقتم یه کاری بخوای انجام بدی و من مخالفت کنم اینقدر التماس و خواهش میکنی تا کارت راه بیفته . نمیدونم دخترم چرا بعضی وقتا اینجوری میشی ولی همیشه بعد از یه خورده اذیت سریع میای معذرت خواهی میکنی و بغلم میکنی قول میدی که تکرار نشه . من قربونه اون دله نازکت برم عزیزه دله مادر. چند روزه که برای ای...
13 مرداد 1392

خونه مامان جون

دیروز رفتیم خونه مامان جون و شب هم اونجا موندیم از همون صبح که رفتیم حسابی بد اخلاقی و بهونه گیری میکردی هر چی هم باهات حرف میزدم بازم کاره خودت رو میکردی تنها چیزی که باعث میشد یه خورده اروم بشی این بود که بهت میگفتم زنگ میزنم بابا بیاد دنبالمون  شب با خاله جون رفتیم میرداماد استخر کلی بازی کردی و بهت خوش گذشت یه جورایی هم واسه اولین بار چیپس خوردی ساعت 11 رفتیم خونه عمو حمید غذا ماکارونی پخته بود که خیلی خوشمزه بود شما غذاتو خردیو از سر میز بلند شدی ما هم حواسمون به حرف زدن بود که متوجه شدیم شما رژ لبه 24 ساعته مامان جونو برداشتی و به غیر از لیات کله صورتتو قرمز کردی بعدشم عصبانیت منو که دیدی رفتی صورتتو بشوری که دیدی شسته نم...
11 مرداد 1392

هدیه باباجــــــون (baby born)

امروز ساعت ٢ رفتیم استخر طبقه معمول خیلی خوب بودی و تلاش میکردی شنا یاد بگیری بعد از کلاست اومدیم خونه تا رسیدیم صفورا زنگ زد و گفت پاشید بیایید خونه مامان اینا ما هم لباسامونو هنوز در نیاورده بودیم راه افتادیم هم زمان با خاله جون رسیدیم. یه خورده بازی کردی ما هم حرف زدیم و میخواستیم بیایم خونه که بابا جون رسید و گفت منم میخوام باهاتون بیام بریم جایی (مدتی بو که توی شبکه پرشین تــون تبلیغه یه عروسک رو میدیدی که شیر میخورد غذا میخورد و گریه و جیش و پی پی میکرد به اسم baby bornو همش میگفتی ازینا میخوام) خلاصه بابا جون که متوجه علاقه زیاده شما به این عروسک شده بود ما رو برد دمه یه مغازه و اونو برات خرید شما هم که از خوشحالی سر از پا نمی...
7 مرداد 1392